دانش را بجویید و آن را با بردباری و آرامش بیارایید [امام صادق علیه السلام]
داستان کوتاه
زندگی خائنین
یادداشت ثابت - جمعه 91 بهمن 7 , ساعت 8:22 عصر  

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !


نوشته شده توسط ارمین | نظرات دیگران [ نظر] 
خدا وکودک
یادداشت ثابت - جمعه 91 بهمن 7 , ساعت 8:19 عصر  

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی


نوشته شده توسط ارمین | نظرات دیگران [ نظر] 
ماجرای مرد خبیث
یادداشت ثابت - جمعه 91 بهمن 7 , ساعت 8:18 عصر  

ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
- شما؟
- من شیطانم, گویا نام مرا می‌بردی.
- بله, میخواهم بدانم تو چه کرده‌ای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام داده‌ام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کرده‌باشی و من نکرده‌باشم؟
- نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار می‌توانم بکنم و تو چه کار؟
- موافقم.
- پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا.
مرد خبیث می‌رود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و ##### و خباثتی دریغ نمی‌کند. دزدی می‌کند و به حق دیگران ##### می‌کند و با استفاده از سیاست‌های پلید, ملت‌های مختلف را به جان هم می‌اندازد و جنگ درست می‌کند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمی‌زند. بعد از یک ماه به کوچه محل قرار باز می‌گردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام می‌آید. مرد می‌پرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان می‌گوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع می‌کند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این یک ماه کرده‌.
- خب, می‌بینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشته‌ام. حالا تو بگو چکار کردی؟


نوشته شده توسط ارمین | نظرات دیگران [ نظر] 
قهرمان های ادمهای کوچک
یادداشت ثابت - جمعه 91 بهمن 7 , ساعت 8:17 عصر  

نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .

 

خردمند خندید و از او دور شد . از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود 


نوشته شده توسط ارمین | نظرات دیگران [ نظر] 
اگر کوسه ها ادم بودند
یادداشت ثابت - جمعه 91 بهمن 7 , ساعت 8:15 عصر  

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید: 

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟ 

آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند 

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند 

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند 

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد 

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند 

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد 

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند 

چون که 

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است 

برای ماهی ها مدرسه می ساختند 

وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند 

درس اصلی ماهی ها اخلاق بود 

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است 

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند 

به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند 

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند 

آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید 

اگر کوسه ها آدم بودند 

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت 

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند 

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان 

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند 

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار 

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند 

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت 

که به ماهیها می آموخت 

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"


نوشته شده توسط ارمین | نظرات دیگران [ نظر] 
   1   2   3   4      >
درباره وبلاگ

داستان کوتاه

ارمین
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 0 بازدید
بازدید دیروز: 2 بازدید
بازدید کل: 16416 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
نوشته های پیشین

بهمن 91
لوگوی وبلاگ من

داستان کوتاه
لینک دوستان من

جاده های مه آلود
نیمکت آخر
تراوشات یک ذهن زیبا
ܓ✿تبسمـــــیـ بهـ ناچارܓ✿
عشق
باور من...!!!
Note Heart
wanted
عرفان وادب
ghamzade
یوزر پسورد nod 32، یوزرنیم پسورد نود 32
ردپای عشق
❤خاکســـــــتر عشـــق❤
اخراجی های عشق
sms های جدید
کهکشان
خونه دل
ساحلی دیگر
افسانه ی دونگ یی
ღ جـــــــــاده ی عـــــــــشـــــــــــقღ
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بهشت و جهنم
چند لحظه خوتونو اونجا ببینید
کودکی با پای برهنه
تزریق خون
هدیه برادر
مزدور
[عناوین آرشیوشده]